قبلالتحریر: این یادداشت را با ذوقِ دیدن برف نیمه آذرماه امسال، نوشتم اما چون
ناگاه آمد و زود رفت فرصتی برای انتشارش نیافتم؛ برف امروز بهانهای شد تا دوباره،
برف و زمستان، حس و حال پیشین را زنده و سر ذوقم بیاورد.
در پیشبازِ نخستین برف پاییزی
ای مهربانسپیدِ صمیمی، خوش آمدی!
و این دانههای پاک و عشقناکِ تازهرسیده، میهمان پاییزمان و مقدمهسازِ
روزهای سرد و سپید زمستاناند. توگویی این برفِ نو با فرود آمدناش، نویدبخشِ
سپیدیِ روزهای مقابلِ چشم و زدایندهی زخم و زنگارِ روزهای پیشین است.
شهاب خروشان*
دوستدارِ سوزِ استخوانشکنِ دی و بهمن هم که نباشی، با سُر خوردنهای گاه و
بیگاه و گِل و شل خیابان هم که میانهات خوب نباشد و خلاصه قمر حوصله و دل و دماغات
با سرما و زمستان و سوز دندان سوز مقارن نباشد و حتای حتا هیچ خاطرهای از دستی
گرم و زمستانی سرد نداشته نباشی، از یک چیز نمیتوانی چشمپوشی کنی.
یک روز سردِ پاییزی یا زمستانی، فنجانی چای یا قهوه، گرمیبخش انگشتانت باشد
یا نباشد، بخواهی یا نخواهی، آنسوی پنجره، چیزی توجهات را جلب خود میکند؛ گل از
گلات شکفته میشود و حظ میبری از، رقص سحرانگیز دانههای سفیدی که آرام و بیصدا،
هرکدام مانند چتربازی ماهر فرود میآیند و روی لبه پنجره، جا خوش میکنند.
این اعجاز است! یعنی حتی اگر مولود دههی بیبرف و برگ کنونی هم باشی و هیچ
خاطرهای از این دانههای سفید، گلوله کردنشان و هویج در ذهنت نقش نبسته باشد،
باز هم میتوانی با دیدن این رخداد، شادمان شوی. حتی با کوهی از مشکل و برای
لحظاتی. اعجاز برف!
به استناد همین سخن میر جلالالدین کزازی، باستانپژوه و استاد ادبیات که: «برف
در اسطورههای ایرانی پدیدهای خجسته و باشگون و اهورایی شمرده میشود. برف از واژههای
کهن ایرانی است» شاید تا حدود زیادی بتوانیم به ژرفای رسوخ این دانههای دلنشین
در فرهنگ سرزمینمان پی ببریم.
به زعم من، برف و ادبیات این سرزمین، چه ادبیات پیشینیانما و چه این روز و
روزگار، انس والفت و پیوندی عمیق، و تار وپودی درهم تنیده داشتهاست.
برف، هر بار با نخستین اعلام حضورش شعری نو در طبیعت میسراید و شاید همین
حضور ملایم، چشمنواز و شگفتانگیزش، زمینهساز شکلگیری چنین جایگاهی برایش در
فرهنگ، ادب، اسطوره و هنرمان بوده و الهامبخشِ طیفی پرشمار از نامشعری شناخته شدهترین و نامآورترین
ادیبان و هنرمندان کشورمان شده است. این تجدید دیدار نخستین با برف، که به واسطهی
ناملایمت بنی بشر با محیط زیست و بی مهری به مادرش زمین، گاهی هر چند سال یک بار
به خصوص در کلانشهرها محقق میشود، این اثر ماندگار از شاملوی ادبیاتمان را به
یادم میآورد و همچون رخداد برف نوی امروز، آرام و سپید و ملایم، در ذهنم شکل میگیرد.
برف نو برف نو سلام، سلام. بنشین، خوش نشسته
ای بر بام... و چهقدر بامِ شعر شاملو، تداعیگر
است و ناگاه، مرا به یاد بام خانهی کوچکمان در یکی از محلههای جنوبشرق تهران
میاندازد، و یادآور ذوق بی آلایهی کودکیست که شادمانه و بی ترس و خبر از خطر،
پلههای تو درتوی راهرو تاپشت بام را دوتایکی میکند، تا به برف نو و پا نخوردهی
جاخوشکرده روی بام، خیر مقدم بگوید.
این فرود یگانه و همآهنگ، نماد یکپارچگی و همگونیست و آنچه که میتواند
امروز ما را به فردایی سپید و روشن امیدوار کند، اتکال و استمساک به همین الگوی
اتحاد و یکپارچگیست.
در بابِ روزهای برفاندودِ دانشگاه
روزهای برفی و بارانی در نگاه کسی همچون من، که با هرم آفتابِ داغِ مردادماه
دیده به جهان پیرامونی میگشایند و با گرمای تابستان عجیناند دلچسب نباشد. اما ابدا
این طور نیست و به زیبایی و جذابیت اشعههای روحبخش خورشید، ذرههای سپید برف و
هوای ابری، هوش از سر میرباید.
این برفِ مقدس ، این برفِ سپید اما برای من، دارای شمایلی خاصتر، دلنشینتر
و در یادماناتر دارد. دورهای از جذابترین و دوستداشتنیترین اوقات زندگانیام
را، در دانشگاهی سپری کردم که اغلب اوقات، مأمن شکلگیری دانههای سپید و شفاف برف
بود. دانشگاهی در نقطهای مرتفع در کرج (کرجی که با اختلاف تراز نسبت به تهران، مرتفع
محسوب میشود!) برودت هوا را زودتر تجربه میکند. سالها پیش یک روز سرد مثل همین
روزها، با جمعی از دوستان، با پایان یافتن یکی از سلسله محافل ادبی دانشگاه، هنگام
خروج از ساختمانِ آموزش با صحنهای ناب، خیره کننده و از یاد نرفتنی روبهرو شدیم.
تصویری که به زعم من و اعتراف دیگر شاهدان آن رخدادِ با شکوه، تا پایانیترین لحظات
حیات هیچ یک از ما، از یاد رفتنی نخواهد بود.
در شرح و وصف آن روزِ به یاد ماندنی، همین اندازه بسکه، دانههای بلورین بخار
هوا ،رقص کنان و آرام و به شکل یاقوتهای سپید رنگ برف، روی زمین مینشستند.
امروز ...که نیمی از آذر رقته است و از پاییز هم تنها این نفس های آخرش باقیست؛
کرج را، به قصد میدان ونک تهران توی تاکسی ترم میگویم و راه روبهرو را خیره شدهام.
خستگی مطالعهی دیشب و ساعتهای کسالتبارِ کلاس، تکانههای گهوارهگونِ تاکسی روی
دستاندازهای ملایم آزادراهِ کرج با ضربآهنگ ملایم موسیقی کارن همایونفر، همدستی
میکنند و رمق از پلکهایم میربایند.
به انتهای اتوبان رسیدهایم که چشم باز میکنم و تصویر رمانتیک (بی همتا و در
عین حال آشنای) ریزش دانههای برف را مقابلم میبینم. عنان احساس از دست میدهم و
بغض، راه گلو را میبندد.
...
شاید، تنها دلیل راندن ارابهی قلم روی صفحه کاغذ، همین احساسِ کمیافتنی و
نابی بود که بودناش، میتواند حال همهمان را حتی برای لحظاتی بهتر کند. لحظههای
نابی که با زنده کردن یادها، زندگی را خواستنی میکنند.
و این معجزه ناب، شادیهای کوچکِ از این دست، لازمه و چاشنی اصلی زندگی زنگار
بسته و دوده گرفتهی این روزهاست.
بعد التحریر:
خامسوزیم،
الغرض، بدرود!
تو
فرودآی، برف تازه، سلام!
*خبرنگار